نیما یوشیج و شعر افسانه
:واژه روز - دکتر کیوان پهلوان
علی نوری اسفندیاری که بعدتر اسم خود را به نیما یوشیج تغییر داد، در ۲۱ آبان ۱۲۷۶، در یوش که دهی سردسیر دورافتاده و کوهستانی بود و از توابع نور مازندران محسوب میشد، به دنیا آمد. پدر وی میرزا ابراهیم نوری اسفندیاری، ملقب به اعظامالسلطنه، مالکی بلند قامت و تفنگدار بود و مادر وی طوبی مفتاح نام داشت. نیما، برادران و خواهرانی بهنامهای بهجت،ناکیتا،ثریا و رضا (لادبن) داشت.
سالهای نخست کودکی او در یوش سپری شد. پدرش در همان سالها غایب شد و تفنگ بر دوش گذاشت و همراه دیگر تفنگداران یوش و در کنار دیگر مازندرانیها برای جنبش نوپای مشروطه به جنگ رفت. همان موقعها بود که پدرش به وی سوارکاری و تیراندازی آموخت و هر خطایی را که از نیما در یادگیری سرمیزد، با شلاق پاسخ میداد.
نیمای تازه به نوجوانی رسیده، در میان غوغای نوجوانی و شور آن سنین، عاشق صفورا میشود ( که در شعر افسانه و در تمام زندگی اش همچنان به یاد اوست) و در وزارت مالیه استخدام شد.
تا اینکه جنگ اول جهانی آغاز شد و نیما بیقرار بود. جنگ در ایران قحطی و هرجومرج بهوجود آورد. در این بحبوحه نیما با عباس رسام ارژنگی، نقاش و مجسمهساز آشنا شد و دوستی عمیقی بین آنها بهوجود آمد. رسام ارژنگی هنرجویی به نام "هلن" داشت که نیما پس از چندی به او دلباخته شد و چند ماهی با او دوست بود. حاصل این دوستی برای نیما چیزی جز سرشکستگی و سرگشتگی نداشت. چرا که هلن، ارمنی بود و هنگامی که خبر کشتار ارامنه به دست ترکهای عثمانی شنیدهشد، همراه با خانواده و دیگر ارمنیهای تهران، به شهرستانهای دور گریختند و چنین شد که عشق نیما به هلن نافرجام گشت.
با بحرانی شدن مجدد شرایط کشور در سال ۱۲۹۹ نیما برای رهایی از این وضعیت، به یوش بازگشت. در آنجا «قصهٔ رنگپریده، خون سرد» را نوشت و چندی بعد با دارایی شخصی خود منتشر کرد. سپس همراه با پدر به جنبش جنگل پیوست و تا ۱۳۰۰ که جنبش کاملاً از هم پاشید، با میرزاکوچکخان همراه بود. سپس به تهران بازگشت و مجدداً در ادارهٔ مالیه مشغول به کار شد. او در دی ماه سال ۱۳۰۱، بخشی از شعر «افسانه» را به دوستاش، میرزاده عشقی داد تا در روزنامهاش، «قرن بیستم»، انتشار دهد. انتشار افسانه مخالفتهای بسیاری از سوی قدمایی ها برانگیخت.
اسماعیل شاهرودی در مصاحبهای با روزنامهٔ اطلاعات که در کتاب «یادمان نیما» از آن نقل شده است، چنین شرح میدهد که:
«نیما تعریف میکرد که در «کنگرهٔ نویسندگان» وقتی شعر میخواند بدیعالزمان فروزانفر را دیدهبود که زیر میز رفته و میخندد.
فروزانفر گفت: « چهطور این مرد نمیفهمد که شعرش وزن و قافیه ندارد؟»
در ۶ اردیبهشت ۱۳۰۴، نیما با عالیه جهانگیر که خواهرزادهٔ میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل بود، آشنا شد، او را به عقد درآورد و یک سال بعد، ازدواج کرد.
نیما در یادداشتهایش، ازدواج با عالیه جهانگیر را چنین شرح میدهد:
«برایاینکه به خیالهای مشوش و شبگردیهای خودم که قلبم را خسته کردهبود، خاتمه بدهم، به این کار اقدام کردهام و چون این مواصلت از روی علاقه و میل مفرط طرفین بوده، یعنی به طرف توانسته بودم مثل شیطان بیرحم با کلمات مرتّب خود افسون بدمم، خیلی ارزان و بیتکلف صورت گرفت. اگر یک نگارنده مکالمات شاعر داماد را در حجلهٔ عروسی، وقتی به تنهایی با هم نشسته بودند، به تحریر میآورد، معلوم است غیر از مکالمات هر عروس و دامادی بود...این دختر، باهوش، محجوب و فاضل است.در یکی از مدرسه های دخترانه درس میدهد، سنش از ۲۵ سال متجاوز است. جهانگیرخان صوراسرافیل، دایی او محسوب میشود. قامت کشیده و رسا، موی بور و طلایی دارد. دیشب با هم روبرو شدیم. خیلی مجلس عقد شاعر به سادگی صورت گرفت.»
ازدواج آنها مصادف با فوت پدر نیما، میرزا ابراهیم، شد. چنین بود که مجلس عروسی آن دو بسیار مختصر و ساده بر پا شد. در ابتدای زندگی آنها، عالیه که هنوز با طبع ایلیاتی نیما آگاه نبود، بسیار با وی مشاجره میکرد.
نیما و عالیه در سال۱۳۰۷ به سبب انتقال کار عالیه به بارفروش(اکنون بابل)، به آن شهر رفتتند. در آنجا نیما «سفرنامهٔ بارفروش» را به رشتهٔ تحریر درآورد. سال بعد، ۱۳۰۸، مجددا به سبب انتقال عالیه آنها به رشت مهاجرت کردند. در همین اسبابکشیها بود که رمان «آیدین» که نیما بسیار برروی آن زحمت کشیدهبود، گم شد. در این سالها او همجنان بیکار بود و گهگاه شعری در نشریهای چاپ میکرد. در مهر ۱۳۰۹ به آستارا نقل مکان کردند و نیما در آنجا در مدرسهٔ متوسطهٔ حکیم نظامی بهعنوان معلم مشغول به کار شد. پس از یکماه و نیم از آغاز به کار نیما در آن مدرسه، مشکلاتی به وجود آمد. مشکل اصلی، لجاجت مدیر مدرسه، فتحالله حکیمی با نیما بود. طوری که به زدوخورد انجامید. پس از درگیریهای قضایی بسیار، نهایتاً نیما و عالیه به تهران بازمیگردند و در خانهٔ پدری عالیه ساکن میشوند.
از نیما در سالهای ۱۳۱۱ و۱۳۱۲، اثر خاصی در دست نیست. او در سال۱۳۱۳ قلعهٔ سقریم را سرود. از آن سال، تا سال۱۳۱۶، نیما به خاطر مشکلات زندگی و دیگر مشکلات روحی، حال خوشی نداشت و به قول مهدی اخوان ثالث، «در خانهٔ خود گویی به چله نشسته بود.» در سال۱۳۱۶ تا ۱۳۱۹ اما نیما دست به قلم برد و ققنوس، لاشخورها، خانهٔ سریویلی و آثار دیگری را سرود. پس از ورود متفقین و سقوط رضاشاه، فضای سیاسی کشور باز شد و احزابی مثل حزب توده سر برآوردند. از آن پس نزدیکیای بین نیما و حزب توده بهوجود آمد. اما او هیچگاه عضو آن نشد، همیشه استقلال خود را از آن حزب حفظ کرد و مانند بسیاری دیگر، او نیز پس از چندی از آن حزب سر خورده شد.
ارتباط نیما با حزب توده، با انتشار شعر «امید پلید»، در روزنامهٔ «نامهٔ مردم» که متعلّق به حزب توده بود، آغاز شد. این شعر با مقدمهای از احسان طبری چاپ رسید. سپس حزب توده با همکاری «انجمن روابط فرهنگی ایرانشوروی» از تاریخ ۴تا۱۲تیر۱۳۲۵، نخستین کنگرهٔ نویسندگان ایران را برپا کرد که نیما نیز در آن حاضر بود و در سخنرانی خود شرح مختصری از دوران کودکی، جوانی و دلدادگیاش داد و به توضیح شیوهٔ نوآورانهاش پرداخت.
حزب توده برای آشنایی بیشتر اعضای خود و دیگر افرادی که عضو نبودند (مثل نیما) با کشورهای سوسیالیستی، گهگاهی مقدمات سفری به آن کشورها فراهم میکرد. در اواخر بهار ۱۳۳۲ حزب سفری را به رومانی تدارک دید که نیما در آن ثبتنام کرد. جلال آلاحمد که تازه از حزب جدا شده بود، پس از آگاهی از این اتفاق، در نامهای به نیما تاخت. این در حالی بود که نیما فقط برای شرکت در جشنوارهای با موضوع شعر قصد این کار را کرده بود.
نیما همچنین در جایی راجع به ارتباطش با حزب توده مینویسد:
«من کمونیست نیستم. میدانم که بعضی از افکار من به آنها نزدیک میشود؛ اما میدانم که آنها بسیار زیاد نقطههای ضعف دارند و عمده مادیت غلیظ آنهاست. خود منطق ماتریالیسم دیالکتیک هم با این مادیت جور درنمیآید، دنیا حسابهایی دارد و علوم پیشرفتهایی و پابهپای علوم، فلسفه یعنی عقل حاصلشده از علوم نیز پیشرفتهایی دارد.
من بزرگتر و منزّهتر از این هستم که تودهای باشم. یعنی یک فرد متفکّر محال است که تحت حکم فلان جوانک که دلال و کارچاقکن دشمن شمالی ماست، برود و فکرش را محدود به فکر او کند. این تهمت دارد مرا میکشد. من دارم دق میکنم از دست مردم.
همچنین نیما در یکی از یادداشتهای روزانهاش چنین مینویسد:
«همهجور توهین و بیحرمتیها را من در این کشور نسبت به خودم دیدم، منجمله اسم تودهای که به روی اسم من گذارده شده است. فحشی از این بدتر، من در این کشور ندیدم که به من تودهای بگویند، یعنی نوکر روسها و پستتر از این نوکر طبریها.
در دوران نخستوزیری محمد مصدّق، نیما با انتشار اشعاری، همدلی خود را با مصدّق و جنبشش نشان داد. نمونهٔ آن شعر «مرغ آمین» است که در نشریهٔ «اتمک» که نشریهای طرفدار جنبش ملیشدن صنعت نفت بود، منتشر شد. همچنین نیما شعر «دل فولادم» را برای دکتر مصدّق سرود.
نیما در سال۱۳۲۲، همسایهٔ جلال آلاحمد در تجریش شد. در سالهای پس از کودتا، نیما خانهنشین شد و با عدهٔ اندکی از افرادی، مثل آلاحمد، سیمین دانشور، ابراهیم ناعم نشست و برخاست داشت و تنها با «بهمن محصص» که در ایتالیا بود، نامهنگاری میکرد. او در سال۱۳۳۵، وصیتنامهاش را نوشت و در آن محمد معین را قیّم خود اعلام کرد.
نیما در شبانگاه چهارشنبه، ۱۳ دی ۱۳۳۸ به علت بیماری ذاتالریه چشم از جهان فرو بست و ابتدا در قبرستان ابنبابویه خاک شد و سپس بازمانده جسد او در سال ۱۳۷۰، به یوش منتقل شد.
سیمین دانشور، همسایهٔ نیما در مصاحبهای عامل مرگ نیما را شراگیم، فرزند نیما میداند:
«باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود، خیلی. گفت میخوام برم شکار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینهپهلو کرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن
برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو کشت. برایاینکه منو برد یوش، برای شکار و من سرما خوردم. وقتی عصرا میرفتیم پیشش، میگفت یک زنی میاومد که کارامون رو بکنه. عالیه که اینجا کار میکرد و تازه عالیه خانم نمیرسید. خانومه مثل جغد به من نگاه میکرد. مثلاینکه مرگ منو حدس میزد و دیگه مرد و رفت تا لب هیچ. خیلی حیف شد.
دلدادگی نیما
نیمای تازه به نوجوانی رسیده، در میان غوغای نوجوانی و شور آن سنین، عاشق "صفورا " میشود. صفورا دختری چادرنشین و کوهستانی از اهالی ایل کوشکک بود. پدر صفورا، ایلبیگی علیجانبیگ نام داشت و با پدر نیما نشست و برخاست داشت. نیما هر بار که فرصت دست میداد و پدرش به صرف ناهار با ایلبیگی علیجانبیگ دعوت میشد، همراه میشد تا به بهانهٔ ناهار، صفورا را ملاقات کند. نیما به هر بهانهای از درس مکتبخانه میگریخت و به اردوگاه ایل کوشکک سرمیکشید. این روال تا جایی ادامه داشت که نیما در یوش بود. در سال۱۲۸۸ نیمای ۱۲ساله بههمراه خانواده به تهران مهاجرت کرد تا در مدرسهٔ «حیات جاویدان» ادامهٔ تحصیل دهد. آنان در روبهروی مسجدشاه خانهای تهیه کردند تا روزگار نوجوانی نیما در آنجا سپری شود. نیما پس از پایان دورهٔ ابتدایی در مدرسهٔ «حیات جاویدان»، همراه پدر به یوش بازگشت و صفورا را مجددا ملاقات کرد.
نیما، همراه برادرش لادبن، به اصرار پدر برای ادامهٔ تحصیل به تهران بازگشت. پدر سپرده بود تا آنها در بهترین مدرسهٔ تهران ثبتنام شوند. چنین شد که نیما و لادبن در مدرسهٔ کاتولیکی سنلویی به ادامهٔ تحصیل پرداختند. مدرسهای که توسط فرانسویها در سال۱۲۴۱ در کوچهٔ نکیسا، بین خیابان لالهزار و فردوسی، تأسیس شده بود و در آن زبانهای فرانسوی، عربی، فارسی، علوم، تاریخ، جغرافیا، حساب و خوشنویسی و نقاشی تدریس میشد. در دوران تحصیل نیما در آن مدرسه، او با شعرای رمانتیک فرانسوی، از جمله «لامارتین» آشنا شد. روزها به همین منوال برای نیما میگذشت
نیما پس از پایان تحصیل با دو مدرک، یکی از وزارت معارف و دیگری از مدرسهٔ سنلویی، به یوش بازگشت و قصد ازدواج با صفورا را کرد. پدر نیما و پدر صفورا با این ازدواج موافق بودند. پدر نیما اما یک شرط داشت، اینکه نیما و صفورا باید به تهران مهاجرت کنند و زندگی شهری داشته باشند، نه روستایی و با درآمد کشاورزی و دامداری. ولی صفورا که ایلیاتی بود نمیتوانست از ایل و چراگاه دل بکند و درنتیجه راضی به قبول این شرط نشد. لذا ازدواج رخ نداد و سرخوردگی دیگری برای نیما آفرید. داستان عاشقی نیما و صفورا تا آن حد آشنا و سرزبانها بود که رمضان جمشیدی، شاعری که مثل نیما از اهالی یوش بود، بعد از مرگ نیما چنین سرود:
ای صبا یک دمی از ره لطف،
بر سر قبر نیما گذر کن
گو به آن شاعر خفته در خاک،
خیز بر زادگاهت نظر کن
گو به نیما مگر شد فراموش
در دل نیمه شبهای مهتاب
گفتوگو داشتی با صفورا
روی گلهای صحرا
لب آب کوه و صحرا
گل و لالهٔ یوش انتظار تو دارد
انتظار تو دارد صفورا،
تنگهٔ ماخاولا را نظر کن
نیما پس از ناکامیاش در ازدواج با صفورا به تهران برگشت، اما همچنان عشق او در دلش شعله ور است.
دوست عزیز و فرهیخته ام دکتر کوروش نوکنده از دیدار خود با صفورا در یوش در چند دهه پیش به من می گوید که هنوز از چهره زیبا و مهربانی در زمان کهنسالی برخوردار بود.
صفورا می گفت:
علی(نیما) تا زنده بود هر وقت به یوش می آمد مرا می دید و گاهی بخشی از شعر افسانه را که به من مربوط بود، برایم می خواند. همیشه ساعاتی را با هم بودیم و از خاطرات خوش نوجوانی و جوانی مان حرف می زدیم. او در صحبت هایش تاکید کرد، نیما به من می گفت در تمامی اشعارش فقط در همان شعر افسانه از او سخن گفته است که ظاهرا اینطور نبود. اولین شعر او که تصمیم گرفت آن را چاپ کند، «قصهٔ رنگ پریده، خون سرد» بود. این شعر که در سال۱۲۹۹ سروده و با هزینهٔ خود نیما چاپ شده بود، شرح دلدادگیاش را به صفورا، اولین عشق نیما باز میگوید.
نیما هنگام سرودن این اشعار، شاعری است جوان و خوش قریحه. چنین شاعری قاعدتاً باید دوران اوج تغزل خویش را بگذراند اما این اندوه لایه به لایه و رنگارنگ حکایت از چیست؟ اولاً چرا در شبی تیره از جامعه فاصله گرفته و به درههای سرد و خلوت پناه برده است؟
نیما یوشیج، شخصی بود که انزوا را دوست داشت. او میل داشت همیشه در آغوش طبیعت باشد. نیما بارها و بارها این ابعاد شخصیتی خود را در زندگینامهٔ خودنوشتش بیان کردهاست؛ مثلا در جایی گفتهاست:
وضع رفتار و سکنات من، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیتشده در بیرون شهر است موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمیداشت.
دکتر شفیعی کدکنی نیز در مورد افسانه می گوید :
« «افسانه» از لحاظ اینکه تأمّلات و عواطف یک روستایی را در شهر ، با نوع نگرشی که به زندگی و طبیعت دارد ، در خود به بهترین وجهی ترسیم می کند ، قابل مطالعه است. همچنین از نظر نوع مکالماتی که در خلال این منظومه هست و قدمی است برای رسیدن به شعر دراماتیک در ادبیّات منظوم ما ، و امروز – به احتمال قوی می توان گفت که کوششهای میرزاده ی عشقی در « سه تابلو مریم » – که خود نوعی زمینه ی نمایشی دارد – متأثّر از شکل افسانه است. »
شعر مذکور دیالوگ و گفتگوی دو شخصیت است. گفتگوی افسانه و عاشق. خود نیما کدام یک از اینهاست؟ آیا او عاشق است و مخاطبش افسانه ؟ یا افسانه است و مخاطبش عاشق؟
افسانه: من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکّه تازی سرآسیمه...
عاشق: ... امّا / من سوی گلعذاری رسیدم درهَمَش گیسوان چون معمّا،
همچنان گردبادی مشوّش.
افسانه: من در این لحظه، از راهِ پنهان نقش می بستم از او بر آبی.
عاشق: آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخِ او به خوابی ـ چه خوابی ـ
با چه تصویرهای فسونگر...
تا می رسد به آنجا که:
ای فسانه فسانه فسانه!
ای خدنگِ ترا من نشانه!
ای علاج دل، ای داروی درد
همرهِ گریه های شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟
این سه بار مخاطب قرار دادن افسانه، شاید تأییدی است بر آنکه شاعر خود عاشق است. عاشقی که با خیالی از عشق و افسانهای از او مشغول گفتگوست اما بسیاری از اوقات، ماجرا برعکس میشود و این افسانه است که برای عاشق شعر میخواند.
در عین حال، در "افسانه" روحی رمانتیک حاکم است و عشق عارفانه را رد میکند؛
چنانکه خطاب به حافظ میگوید:
حافظا این چه کید و دروغ است
کز زبان می و جام ساقی است
نالی ار تا ابد باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی است
من بر آن عاشقم کو رونده است
داریوش آشوری در کتاب خود «شعر و اندیشه»، می نویسد:
«… این که نیما عاشق «رونده » است ، یعنی آن چه در صحنه ی همین هستی زمانمند گذرا پدیدار می شود و ناپدید …»
در شمارهٔ چهارم دورهٔ دوم روزنامهٔ قرن بیستم، به تاریخ چهارشنبه، ۲۴اسفند، نیما در نامهای به دوستی خیالی «افسانه» را چنین شرح میدهد:
«این ساختمانی که «افسانهٔ» من در آن جای گرفتهاست و یک طرز مکالمهٔ طبیعی و آزاد را نشان میدهد، شاید برای دفعهٔ اول پسندیدهٔ تو نباشد...؛ اما چیزی که مرا به رعایت این ساختمان تازه معتقد کرده است، همانا رعایت معنی و طبیعت است و هیچ حسنی برای شعر و شاعر بالاتر از این نیست که بهتر بتواند طبیعت را تشریح کند. وقتی که نمایش خود را تمام کردم و به این سبک به صحنه دادم، نشان خواهم داد چطور. حالا شاید بعضی تصوّرات کوچکِ کوچک نتواند به تو مدد دهد تا تفاوت این ساختمان را با ساختمانهای کهنه بشناسی. نظریات مرا در دیباچهٔ نمایش آیندهٔ من خواهیدید. این «افسانه» فقط نمونهای است.
منیب الرّحمان، استاد ادبیات فارسی دانشگاه علیگره هند، در کتاب « زندگی و شعر نیما » آمده است :
« افسانه از حیث طرح ، بی هیچ مقایسه ای ، شباهت زیادی به شعر lesnuits آلفردو موسه دارد. این شعر از یک طرف گفتاری است بین عاشق مأیوس و از طرف دیگر افسانه، « افسانه » دقیقاً سمبولی از تجارب و خاطرات گذشته شاعر است.
کشمکش موجود در ( افسانه ) از نوع کشمکش انسان با خویشتن است. در ( افسانه ) انسان با انسان، طبیعت، قدرت های فوق طبیعی و یا … درگیر نیست و تنها و تنها با خود ِ خویشتن ستیز دارد.
به واقع نمی توان چندان نقش مثبت و منفی از دل شخصیت هایش بیرون آورد ، پروتاگونیست ( نقش اول ) و آنتاگونیست ( نقش مقابل )، در آن وجود ندارد .
شاید برای لحظاتی و یا دقایقی افسانه را پرقدرت و نقش اصلی بدانیم که در مقابل عاشق خسته و نا امید، سخنوری می کند، اما به سرعت جا عوض می شود و عاشق رشته ی کلام را به دست می گیرد و این بار افسانه است که بیشتر می شنود و ... . در ( افسانه ) موقعیت ها و گفتگوها مشابه است، نه افسانه برتری دارد و نه عاشق و در پایان هیچ یک پیروز نیستند و بازنده ای هم در کار نیست. اصلاً جنگی نبوده ، بحث بر َسر عشق و عقل یا بهتر بنویسم، ( عقل ) و ( دل ) است.
… عشق هر لحظه پرواز جوید ،
عقل هر روز بیند معما ،
و آدمیزاده در این کشاکش .
(افسانه ) بازتاب آشفتگی ها، هجران ها ، ناکامی ها و عشق دردمندانه ی شاعر است. متن گفتاری است میان عاشق مایوس و افسانه. افسانه خاطرات گذشته شاعر است. ( افسانه ) ندای احساس است، عشق است و در تعارض با عقل. فریب است و فریب کار.
عاشق ! از هر فریبنده کان هست ،
یک فریبِ دل آویز تر ، من !
کهنه خواهد شدن آنچه خیزد ،
یک دروغ ِ کهن خیزتر، من !
رانده ی عاقلان، خوانده ی تو
تم ِ این متن چیزی نیست جز آشفتگی ها و سرگشتگی های انسان که او را با خود به ستیز فرا می خواند، انسانی که عاشق است و سخت آزرده خاطر و افسرده و با عشق ، این فریب بزرگ که افسانه اش می توان نامید و هر زمانی و لحظه ای به رنگی است دست به گریبان و این که در نهایت باید از تنهایی دوری کرد و به زندگی پرداخت , هر چند با کوله باری از غم و هجران چرا که در این کشاکش راهی جز با هم بودن و ادامه دادن نیست :
هان ! به پیش آی از این درّه ی تنگ
که بهین خوابگاه ِ شبان ها ست ،
که کسی را نه راهی بر آن است ،
تا در اینجا که هر چیز تنها ست
بسرائیم دلتنگ با هم …
نیما یوشیج خود می گوید:
( من زندگی را با شعرم بیان کردم ) و به راستی این ( افسانه ) زندگی است، زندگی ایی که در وجود هر انسان جاری است با تمام تمایلات، کشمکش ها و شکست های روحی و عاطفی. صحبت از بازی گوشی دل و بینایی عقل است که انسان را در این جهان به بازی می گیرند. می توان گفت اگر موضوعی باشد، جز جدال این دو ( عقل و دل بر سر عشق) نیست هر چند در کنار آن بحث تنهایی انسان و دور باطل زندگی نیز مطرح می شود .
این متن دو شخصیت دارد، یکی ( افسانه ) و دیگر ی ( عاشق ). کم وبیش از افسانه نوشتم ، افسانه همان زندگی و روزگاران و حوادث گذشته
بر شاعر است. افسانه ندای احساس است و عشق. افسانه، فریب است. افسانه از دل آدمیان بر می خیزد. ( افسانه ) خیال است و زاده ی ذهن.
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بَر آید
( افسانه ) تصورات ِ آدمیان است که هر زمانی به رنگی در می آید . زاده ی جهان و کشمکش آن با انسان است.
گر مَهیبم چو دیو صحاری
ور مرا پیر زن روستایی
غول خواند ز آدم فراری ،
زاده ی اضطراب جهانم.
(افسانه ) در گفته های خود ، خود را معرفی می کند . در سراسر متن جلوه ها و رنگ های متفاوتش را بیان می کند .
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی .
----------------------
من یکی قصه ام ، بی سَرو بُن !
----------------------
یک فریبِ دلاویز تر من !
یک دروغ کهن خیرتر من !
----------------------
رانده ی عاقلان ، خوانده ی تو !
( عاشق ) شخصیتی است انسانی و کاملاً زمینی که دست به گریبان عشق است و اسیر دِل. خسته و مایوس از زندگانی و هستی و حتی خود. او خود را در عشق، گم شده می داند و هیچ آرزویی جز خواسته ی دل ندارد .
کس نخواهم زند بر دِلَم دست ،
که دِلَم آشیان دلی هست .
ز آشیانم اگر حاصلی نیست ،
من بر آنم کز آن حاصلی هست ،
به فریب و خیالی منم خوش
( عاشق ) به صراحت خود را معرفی می کند و از هیچ چیز بیم ندارد و اندهگین است از غفلت خود.
عاشقم، خفته ام، غافلم من !
(عاشق ) خود را تنها و پژمرده می داند و به همه چیز بدبین است، او شکست خورده است و آرزوهایش را از دست رفته می یابد .
قلب من نامه ی آسمان هاست .
مدفن ِ آرزوها و جان هاست .
ظاهرش خنده های زمانه ،
باطن آن سرشک ِ نهان هاست .
او چنان خود را فریب خورده می بیند و دیگران را بَد و سوء استفاده چی و طعنه زن که دیگر به هیچ چیز اعتمادی ندارد و با غم عشق خود سر در گریبان است. او عاشق است؛ اما کاملا عاقل . عشق می خواهد که به مقصود برسد اما، عقل، این پیر دانا بر سر راهش می ایستد و واقعیت ها را به روشنی روز می نمایاند .
دِل زوصل و خوشی بی نصیب است .
دیدن و سوزش و شادمانی
چه خیالی و وهمی عجیب است !
بی خبر شاد و بینا فسرده است !
خنده ای ناشکفت از گُل من ،
که ز باران زهری نشد تَر
اما عاشق را عشق باید . آنچه که در دل جای می گیرد به آسانی بیرون نمی شود ، هرچند که عشق زمینی چندان اعتباری ندارد اما هیچ گاه از دل و ذهن بیرون نمی رود و تا همیشه در یاد و خاطره می ماند و عاشق را به دنبال خود می کشد. کافیست تا، یک بار عاشق شوید ...
ناشناسی دلم بُرد و گم شد ،
من پی دل کنون بی قرارم.
درهرحال، نیما در سال۱۳۰۱ «افسانه» را میسراید که فصلی جدید در شعر فارسی و عملاً آغازگر شعر نوست. این شعر مخالفتهای قُدماییها را در پی دارد، هرچند که بسیاری از تجددگرایان این شعر را ستودند. افسانه نقطهٔ ذوق نیماست که او را از کهنسرایی به تجدد متوجه ساخت.
نیما پس از افسانه، از سال ۱۳۰۱ تا ۱۳۱۶ دست به آزمایشهای مختلف میزند و اشعار دیگری را در قالبهایی مثل رباعی، قطعه و قالب شعر افسانه، برای تکامل آن فرم، میسراید. در این فاصلهٔ زمانی، او شعر «خانوادهٔ یک سرباز» را میسراید که نشان میدهد وی نه تنها از بیان و فکر رمانتیکی افسانه دور شده است و به نوعی واقعگرایی هنری نزدیک میشود، بلکه نوعی تفکر و اندیشه انسانی و اجتماعی را درمییابد و از بُعد غنایی به سوی شعر اجتماعی حرکت میکند.
اما نقطهای که شعر نو در آن، به معنای واقعی کلمه، متولد میشود، با سرودن شعر «ققنوس» رخ میدهد. این شعر علاوه بر ویژگیهای ادبی، از نظر روایت شناسی نیز تغییر عمدهای در شیوهٔ شاعری نیما به شمار میرود و عملاً نیما را شاعری نمادگرا میکند.
منابع
--- «زندگینامه: نیما یوشیج». همشهری آنلاین
--- یوشیج، نیما (۱۳۹۵). نیما یوشیج؛ مجموعهٔ کامل اشعار. تهران: نگاه
--- لاهوتی، محمدرضا (۱۳۶۸). یادمان نیما. تهران: چاپ نیما.
--- اسلامیه، مصطفی (۱۳۹۱). زندگینامهٔ نیما یوشیج؛ بهکجای این شب تیره. تهران: نیلوفر.
--- جمشیدی، رمضان (۱۳۷۷). گلانبار. تهران: مؤلف.
--- جلالی پندری، یدالله (۱۳۸۴). گزینه اشعار نیما یوشیج. تهران: مروارید.
--- یوشیج، نیما (۱۳۹۶). یادداشتهای روزانهٔ نیما یوشیج. تهران: مروارید.
--- مجموعه مقالات بزرگداشت یکصدمین سالگرد تولد نیما یوشیج. تهران: مرکز انتشارات کمیسیون ملی یونسکو در ایران. ۱۳۷۸
--- طاهباز، سیروس (۱۳۹۶). کماندار بزرگ کوهساران. تهران: ثالث.
--- حریری، ناصر (۱۳۶۶). هنر و ادبیات امروز. بابل: کتابسرای بابل.
--- چارئی، بهنام: تجزیه و تحلیل شعر افسانه، روزنامه تحلیل روز، چهارشنبه ۲۶ دیماه ۱۳۸۶
--- آشوری، داریوش (۱۳۷۷) شعر و اندیشه، تهران؛ مرکز