روزنامهنگاران روزهای بد
حسین مهری: جامعهای که در سختترین بحران سیاسی و روحی و اخلاقیاش سر میکند، به بهترین روزنامهنگاران نیاز دارد و آنها را میآفریند. این عقیده من است.
میدانم بیدرنگ این پرسش از ذهنتان میگذرد که جامعهای که در اخلاق پول غلت میخورد، چگونه میتواند بهترین روزنامهنگاران را پرورش دهد.
میدانم بیدرنگ میاندیشید که بالطبع، بدترین روزنامهنگاران، در این جامعهی خود ازدستداده ساخته میشوند و خوی روزنامهنگار عصر بحران، خوی جامعهی اوست.
میدانم بیدرنگ میگویید از آب خرد، ماهی خرد خیزد و روزنامهنگاران دستپروردهی چنین جامعهای، از بنیاد، روزنامهنگاری را کسبوکار میدانند و کاسبکارانه، خبر مینویسند و با هر مقالهای که میپردازند و با هر بحثی که به راه میاندازند، یا منصبی را نشانه کردهاند یا توقع گوشه چشمی را یا برآورد کمبود روانی را.
میدانم بیدرنگ در دل میگویید پدید آمدن روزنامهنگار با شهامت، در متن سردرگمی فکری، در متن اخلاق دغلی، در روزگار لبهای گشوده به لبخند و دلهای آکنده از حرص و کین، امری است خلاف طبیعت.
بله، روزنامهنگار عصر بحران فکر باید که مولود خلاف طبیعت باشد، باید که خودساختهای فراتر از جامعهی خود باشد، باید که خلاف جهت جریان شنا کند و چندان خود را بپاید و چندان هوای خود را بدارد که نه موج اخلاق روز، او را ببرد، نه افسون زر و زور، نه هوای موقع و مقام، نه تلوّن روزانهی بحران فکر.
روزنامهنگار، بساز-بفروش اصول و هدفها نیست، سوداگر نیست، مرد آرمان است، نه مرد ضعف و زبونی و دروغگویی، نه ممزوجی از ناتوانی و نیرنگ و میدانیم که ناتوان، طراح بهترین نیرنگهاست و نیرنگ باز، دستآموز ناتوانی.
بدیهی است روزنامهنگاری که سرود فرداها را میخواند، به چشم مصلحتبینان، با خود بازی میکند. نه قدرت، از او راضی است، نه گاه کارفرمایش. او برای هر دو دردسرساز است و بسا که جامعهای که او برای آن میکوشد، بهروز واقعه، دستش را نگیرد.
این، فسوسا، سرشت جامعهی ناخویشتن و از خود بیگانه است، اما روزنامهنگار روزهای بد، هلاک چنین جامعهای است. هیچ پیشهای، شورانگیزتر از بیدار کردن جامعهای نیست که سزاوار بیدار شدن است، هیچ پیشهای سودآورتر از به خود آوردن جامعهای نیست که گاه تا ژرفا ژرف آن، بیایمانی و سوءظن رخنه کرده است و بسا که برادر با برادر، دل یکی ندارد. زندگی روزنامهنگار این اعصار از اندیشه او جدا نیست. شجاع بودن روی کاغذ، زیبندهی روزنامهنگار بایسته نیست. از سر شکمسیری، نقدی نوشتن و به چاپ سپردن، درد بیدردی و کار بیکاری است. درد باید داشت. درد ایران، درد انسان و ... . تنها، مرد درد، پی درمان میرود.
دردا که روزنامهنگار بیدرد، خود، درد یک ملت است. بدا بر بیدردی که بتواند با کلمههایش شرف صنف و حرفه خود را به بهای نقدینهای یا به امید منصبی بفروشد و با اینها، امیدهای ملتش را.
او نمیداند شغلش، آرایه و عاریت او نیست. نمیداند شغل او، همه ذات او، همه شرافت او و حیثیت او، همه صداقت اوست. بیدرد، صداقت ندارد. اصل و اصولی ندارد. دیروز، مجیز آن مقام را میگفت، امروز، فرومایهوار، خاکنشین فرومایهی دیگری است. دیروزش با امروزش نمیخواند و امروزش، بیگمان با فردایش. امروز، بندهای را خدایی میکند، فردا، بیشرم و آزرمی، خدای دیروز را از عرش به زیر میکشد: ستایشهایش همان اندازه سبکمایه است که نکوهشهایش.
بیدرد، بیبرگ و بار است. مینماید خردی دارد، اما همهچیزش عاریتی است. تحسین او از اصول، از آزادی و آزادگی، عبادت زبانی است. مینماید که به انسانیت نماز میبرد، نماز او پوک است، همه درون و اندرونهاش پوک است.
بدا بر جامعهای که فریب روزنامهنگار بیدرد، روزنامهنگار خواهشهای نفسانی، روزنامهنگار بی فضیلت را بخورد.
ما، چنین روزنامهنگارانی، بسیار داشتهایم که نه گلهای روییده در مرداب، بلکه خود مرداب بودهاند،گند نای مرداب بودهاند. موج نیاز، آنها را پسزده است و پس میزند، مقاطع تاریخیِ تعیینکننده، سره را از ناسره جدا میکند.
/ نشریه تهران مصور، 4 اسفند 1357